بالاخره وبلاگ خود را ثبت نمودم!

ساخت وبلاگ

بالاخره وبلاگی با نام خودم برای رسیدن به آرامش، شادی درونی و حقیقی ثبت کردم... 

اولین بار که نوشته گیس گلابتون رو با عنوان " پروژه شادی" در سایتشون خوندم ، در دلم گفتم بیخیال بابا     گیس گلابتون هم چه حوصله ای داره، مگه با یک وبلاگ و چند خواننده محدود میشه پروژه شادی راه انداخت؟! 

مدت هاست که احساس ناشاد بودن و غمگینی در دلم سنگینی میکنه ... از آبان ماه سال گذشته بعد از دفاع پایان نامه..  

درست در ابتدای زمان قبولی ام در مقطع کارشناسی ارشد (سال 92) بودکه با گیس گلابتون آشنا شدم. یادمه یک روز داشتم بی هدف و بی انگیزه و از سر بیکاری ایمیل های قدیمی ام رو مرور میکردم که دیدم خاله ام آدرس یک سایتی رو برام بفرسته و ذکر کرده که سایت خوبیه و مطالب جالبی هم داره . تعجب کردم  چون اصلا یادم نمی اومد که این ایمیل رو قبلا خونده باشم.  

القصه، وارد سایت شدم و گیس گلابتونی شدن همانا و شرکت در کلاس هدف همانا! image

یادمه اون موقع ها همش دلم میخواست که اعتمادبه نفسم بیشتر بشه ، زن جذاب تری بشم و کلا راهم رو در زندگی پیدا کنم . ببینم کی ام چی ام اصلا از زندگی چی می خوام و خیلی سوالای دیگه....  

به کمک گیس گلابتون بخش زیادی از این راه رو طی کردم ... در سه سالی که در گیر پایان نامه بودم همزمان چندین پروژه رو با هم انجام میدادم. مثلا چندین کلاس مختلف خودشناسی میرفتم و تمریناتشون رو با جدیت تماااام انجام میدادم، پروژه سنگین پایان نامه رو ادامه میدادم ، ورزش می رفتم، تمرینات کانال گیس رو انجام    می دادم ، مهمونی میرفتم، سرکار می رفتم ، با خواستگارهای نه چندان محترم رفت و آمد می کردم!!!، سفر و......... خلاصه برنامه فشرده و توپی برای خودم داشتم و حسابی از زندگی با وجود تمام فراز و نشیب ها و سختی هایش  لذت می بردم ( یادش بخیر واقعا!!!) 

ولی نمیدونم چی شد چی نشد که بعد از اتمام پایان نامه که همیشه فک می کردم هر وقت این پایان نامه لعنتی رو تموم کنم ، خوشبخت تر از همیشه خواهم بود حال درونی من به یک باره تغییر کرد. دیگه معصومه سابق نبودم. از چیزهایی که در گذشته برایم لذت بخش بود لذت نمیبدم . خبری از برنامه های هدف مند گذشته نبود . فک می کردم که کم کم دارم افسردگی می گیرم و از اون جایی که از رفتن به روان شناس و گرفتن دارو ترس داشتم با این حالم کژدار مریض طی کردم... 

تا اینکه دیدم اینجوری نمیشه زندگی کرد بر ترسم  غلبه کردم و به روان شناس مراجعه کردم. باهاش صحبت کردم و از مشکلاتم گفتم و کلی سبک شدم. 

از اون زمان تا الان سعی میکنم که خودم رو دوباره پیدا کنم ، راه حل مشکلاتم رو بفهمم و دوباره بشم همون معصومه سابق ...شاد و سرحال و با انگیزه... 

هدف اصلی ام در این وبلاگ اینه که خود خود واقعی ام رو بیان کنم . نقاب نزنم و همیشه وانمود نکنم که آدم کاملی هستم و هیچ مشکلی در زندگی ام نیست. چون به شدت آدم کمال گرایی هستم و محافظه کار و اغلب طوری رفتار میکردم که دیگران دوسم داشته باشند نه اون چیزی که خودم دلم می خواست... 

مدتها بود ایده وبلاگ پروژه شادی ذهنم رو غلغلک میداد و امروز با وجود تمام موانعی که ذهنم سر راهم قرار میداد بالاخره انجامش دادم!!!! هوووورااااااااا 

اولین مانع این بود که بایستی کامپیوترم رو که چندوقتی بود جمع و جور کرده بودم دوباره الم میکردم .  

دومین مانع نداشتن سیم رابط بلند بود تا کامپیوتر رو به برق وصل کنم ، که مجبور شدم با ماشین یک مسیری رو برم  و سیم رابط بخرم . مغازه اول بسته بود و سراغ مغازه دوم رفتم! 

سومین مانع همون کمال گرایی محترم بود که همش به ذهنم می گفت اول برو وبلاگ های بقیه رو بخون ببین چی نوشتن چی ننوشتن قالب و اسم وبلاگشون چیه و ..... از این مسائل! 

ولی بالاخره شد!  

از خودم راضی و خشنودم ... خدایا شکرتimage

بدون موضوع...
ما را در سایت بدون موضوع دنبال می کنید

برچسب : بالاخره, نویسنده : masoomeh-happiness-project بازدید : 40 تاريخ : دوشنبه 8 آبان 1396 ساعت: 23:26